شروعی تازه

عبدالعظیم · 23:04 1399/12/13

به عنوان پست اول ، قسمتی از کتاب آبانگان (سرگذشت آب و آتش) میزارم..تا بعد :)

[تو قوی‌تر از چیزی هستی که فکر می‌کنی، بانو دایانا.
ـ همیشه همین رو میگی.
ـ چون حقیقت داره.
ـ درسته. من می‌تونم تظاهر کنم که قوی هستم اما بعد از چند روز نتیجه این میشه. ـ دستم را روی قلبم می‌گذارم. ـ به نظرت خوبه؟
ـ باید خودت رو باور کنی.
ـ حتی اگر مسائل شخصی رو هم کنار بذارم، بین این همه آدم غریبه، مرزبان بودن و دستور دادن سخته.
ـ هنوز مرزبانی شروع نشده.
ـ بالاخره شروع میشه. و من از پسش برنمیام.
ـ مرزبانی مسئولیت سنگینیه اما خیلی‌ها هستن که بهت کمک کنن.
ـ اما این منم که باید به عنوان مرزبان جلوی کیقباد بایستم.
ـ ناامید شدی؟
ـ ناامید نشدم فقط..
ساکت می‌شوم. چطور می‌توانم بگویم بزرگ‌ترین ترس من رو‌به‌رو شدن با پوریاست؟ این ملاقات از مرزبانی نیز بارها برایم دشوارتر است.]